کتابخانه مرکزی استان همدان

کتابخوانی یعنی عریض تر کردن زندگی

کتابخانه مرکزی استان همدان

کتابخوانی یعنی عریض تر کردن زندگی

کتابخانه مرکزی استان همدان

نفس کتابدارى، یک کار انسانىِ فرهنگىِ برجسته‌ است. از دوران نوجوانى، از اول سوادآموزى تا آخر عمر، انسان احتیاج دارد به کتاب؛ (مقام معظم رهبری)
----------------------------
آدرس کتابخانه:
چهاراه تختی، بلوار مفتح، تپه مصلی، کتابخانه مرکزی استان همدان
----------------------------
تلفن تماس با کتابخانه:
32646746- 32646747 - 32672012- و تلفن های داخلی با امکان تمدید تلفنی منابع به شرح ذیل است:
امانت و تمدید 255-266 - ثبت نام 250- کودک و نوجوان 260- نابینایان252- انتظامات 270- ریاست 262

ایمیل:
Centrallib@hamadanpl.ir
Centrallibhamedan@gmail.com
---------------------------
جهت گفتگوی آنلاین با کتابدار از طریق آیکون مربوطه در پایین صفحه(سمت چپ) اقدام نمایید.

بایگانی

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

سیزده ماه رجب                    ما همه خنده بر لب

شمع و گل و شاپرک              روز پدر مبارک

چه روز خوب خوبی است         روز تولد کیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۹
کتابخانه مرکزی همدان

روز جهانی کتاب کودک

چهاردهم فروردین


روز دوم آوریل سالروز تولد"هانس کریستین آندرسن" (1805-1875) نویسنده نامدار دانمارکی است، به منظور ارج نهادن به کوششهای وی، درخلق آثار داستانی ارزنده کودکان، این روز را به عنوان روز جهانی کتاب کودک نامگذاری کرده اند.

دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان(IBBY) در سال 1953 در کشور سویس تأسیس شد. یکی از فعالیتهای مستمر این دفتر برپایی روز جهانی کتاب کودک است و برخی از کشورها این مناسبت را به صورت هفته کتاب کودک برگزار می کنند.

هرسال یکی ازکشورهای عضو به عنوان مسؤول برگزاری این مراسم انتخاب می شود و این کشور پوستر و پیام روز جهانی را تهیه می کند و برای سایر کشورهای عضو ارسال می دارد. جمهوری اسلامی ایران نیز در سال 1371 (1992) عهده دار برگزاری این مراسم بوده است.


پوستر روز جهانی کودک

گرچه هیچ‌کدام از نهادها و سازمان‌های متولی کودک در ایران، برنامه خاصی برای روز جهانی کتاب کودک در نظر نگرفته‌اند و این روز در لابه‌لای تعطیلات نوروز و ورق‌های تقویم گم شده اما فرزاد فربد، مترجم آثار فیلیپ پولمن، پیام روز جهانی کودک را به فارسی برگردانده تا تنها فعالیت انجمن نویسندگان کودک و نوجوان به بهانه این روز، انتشار ترجمه این پیام باشد!

در این پیام آمده است:

«روزی روزگاری... شاهزاده‌خانمی بود؟ نه.

روزی روزگاری کتاب‌خانه‌ای بود، و دختری به نام لوییزا که برای اولین بار به کتاب‌خانه می‌رفت. دخترک آرام قدم می‌زد و کوله‌پشتی بزرگِ چرخ‌داری را دنبال خود می‌کشید. با شگفتی به همه‌چیزهای اطرافش نگاه می‌کرد: قفسه‌هایی بی‌شمار پر از کتاب... کلی میز و صندلی و کوسن‌های رنگارنگ، و نقاشی‌ها و پوسترهای روی دیوار.

با کمرویی به کتاب‌دار گفت: «عکسم رو آوردم.»

«عالیه، لوییزا! الان کارت کتاب‌خونه‌ا‌ت رو صادر می‌کنم. در این فاصله یک کتاب انتخاب کن. می‌تونی یک کتاب انتخاب کنی و به خونه ببری، باشه؟»

دخترک با لحنی مأیوس گفت: «فقط یکی؟»

ناگهان تلفن زنگ زد و کتاب‌دار رفت و دخترک را با کارِ سخت انتخاب فقط یک کتاب از میان دریایی از کتاب تنها گذاشت. لوییزا کوله‌پشتی‌اش را کشید و رفت و گشت تا آن‌که کتاب مورد علاقه‌اش را پیدا کرد: سفیدبرفی. نسخه‌ای با جلدِ سخت و تصاویر زیبا بود. کتاب‌به‌دست دوباره کوله‌پشتی را دنبالش کشید و درست وقتی داشت می‌رفت یکی آرام زد روی شانه‌اش. دخترک از دیدن او بدجوری جا خورد: آن شخص کسی نبود جز گربه‌ی چکمه‌پوش با کتابش در دست، یا بهتر بگوییم در پنجه!

گربه تعظیمی کرد و گفت: «حالتون چه‌طوره؟ خوشوقتم. لوییزا، مگه چیزهایی رو که باید درباره‌ی این‌جور داستان‌های شاهزاده‌خانمی دونست، از پیش نمی‌دونی؟ چرا کتاب من، گربه‌ی چکمه‌پوش رو برنمی‌داری که خیلی بامزه‌تره؟»

لوییزا که چشم‌هایش از فرط حیرت داشت از کاسه درمی‌آمد، نمی‌دانست چه بگوید.

گربه به شوخی گفت: «چی شده؟ گربه زبونت رو خورده؟»

«تو واقعاً گربه‌ی چکمه‌پوش هستی؟»

«بله، خودمم! حی ‌و حاضر! خب دیگه، من رو ببر خونه تا داستان من و حاکمِ کاراباس رو بخونی.»

دخترک، حیرت‌زده، فقط به نشانه‌ی موافقت سری تکان داد.

گربه‌ی چکمه‌پوش با شیرجه‌ای جادویی به داخل کتاب برگشت، و لوییزا خواست برود که دوباره یکی روی شانه‌اش زد. خودش بود: «سفید مثل برف، با گونه‌هایی به سرخیِ گل سرخ و موهایی به سیاهی شبق.» می‌دانید کی بود؟

لوییزا که سر جا خشکش زده بود، گفت: «سفیدبرفی!؟»

سفیدبرفی کتابش را به او نشان داد و گفت: «من رو هم با خودت ببر. این نسخه اقتباس وفاداریه از داستان برادران گریم.»

دخترک خواست کتاب را عوض کند که گربه‌ی چکمه‌پوش خیلی ناراحت شد و گفت: «سفیدبرفی، لوییزا قبلاً تصمیمش رو گرفته. برگرد پیش همون شش تا کوتوله‌‌ات.»

سفیدبرفی که حالا از خشم قرمز شده بود، گفت: «هفت تان! تازه، لوییزا هنوز هیچ تصمیمی نگرفته!»

بعد هر دو در انتظار پاسخ رو کردند به لوییزا.

«نمی‌دونم کدوم رو ببرم. دوست دارم همه رو ببرم...»

ناگهان، به‌شکلی غیرمنتظره، اتفاق بسیار عجیبی افتاد: همه‌ی شخصیت‌ها از دل کتاب‌هایشان بیرون آمدند: سیندرلا، شنل‌قرمزی، زیبای خفته و راپونزل. گروهی از شاهزاده‌خانم‌های واقعی.

همه التماس می‌کردند: «لوییزا، من رو با خودت ببر!»

زیبای خفته خمیازه‌ای کشید و گفت: «فقط یک تختخواب می‌خوام تا یک‌خرده بخوابم.»

گربه به طعنه گفت: «یک خرده، فقط صد سال.»

سیندرلا آمد بگوید: «می‌تونم خونه‌ا‌ت رو تمیز کنم، فقط شب‌ها توی قصر مهمونی...»

که همه با هم داد زدند: «شاهزاده‌‌اس.»

شنل‌قرمزی تعارف زد که: «توی سبدم کیک و شربت دارم. کسی نمی‌خواد؟»

بعد سروکله‌ی شخصیت‌های دیگر هم پیدا شد. جوجه‌اردک زشت، دخترک کبریت‌فروش، سرباز حلبی و بالرین.

جوجه‌اردک زشت که چندان هم زشت نبود، پرسید: «لوییزا، می‌تونیم با تو بیاییم؟ ما شخصیت‌های آقای اندرسن هستیم.»

دختر کبریت‌فروش پرسید: «خونه‌تون گرمه؟»

سرباز کوچک و بالرین هم نظر دادند که: «آهان، اگه بخاری دیواری داشته باشه، ما ترجیح می‌دیم همین‌جا بمونیم...»

درست در همان لحظه ناگهان گرگ گنده و پشمالویی با دندان‌های تیز جلوِ همه نمایان شد: «گرگِ بدِ گنده!»

شنل‌قرمزی بنا به عادت گفت: «آقا گرگه، چه دهن گنده‌ای داری!»

سرباز حلبی کوچک با لحنی شجاعانه گفت: «من مراقبِت هستم!»

بعد گرگِ بدِ گنده دهان گنده‌اش را باز کرد و... همه را خورد؟ نخیر. فقط از فرط کسالت خمیازه‌ای کشید، بعد با صلح ‌و صفا گفت: «لطفاً آروم باشید. فقط می‌خواستم یک نظری بدم. لوییزا می‌تونه کتاب سفیدبرفی رو ببره، ما هم می‌تونیم بریم توی کوله‌پشتی‌‌اش که برای همه‌مون جا داره.»

به نظر همه فکر خوبی بود: دختر کبریت‌فروش که داشت از سرما می‌لرزید، پرسید: «می‌شه، لوییزا؟»

لوییزا درِ کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و گفت: «بفرمایید!»

شخصیت‌های افسانه‌های پریان صف کشیدند تا بروند توی کوله‌پشتی. سیندرلا گفت: «اول شاهزاده‌خانم‌ها!»

بالاخره سروکله‌ی شخصیت‌های برزیلی هم پیدا شد: ساسی، آیپورا، یک عروسک پارچه‌ای وراج، پسربچه‌ای تخس، دختری با کیف زرد، یکی دیگر که عکس مادرِ مادربزرگش را به بدنش چسبانده بود، و پادشاهی کوچک و مستبد. همه رفتند توی کوله‌پشتی.

حالا کوله‌پشتی از همیشه سنگین‌تر شده بود. شخصیت‌های داستانی خیلی سنگین بودند! لوییزا کتاب سفیدبرفی را برداشت و کتاب‌دار هم اطلاعات کتاب را روی کارتِ کتابخانه نوشت.

کمی بعد، دخترک شادمانه به خانه رسید و مادرش از توی خانه صدا زد: «اومدی، عزیزم؟»

«اومدیم! »


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۱۷
کتابخانه مرکزی همدان